گل گندم

سلام عشق اهورایی من...

با تو هستم...

...گوش کن...

اگر...

قلبت را نگشایی...

اگر...

سکوت را به کلام مهرآمیز...

وسکون را...

به حرکت در راه عشق...

...ترجیح دهی...

...رویاهایمان را...باد...با...خود...خواهدبرد...

...رویاهایمان...

در گذشته تا.......ابد خواهد ماند...

و روا نیست...

باورکن...

روا نیست که آرزوهایمان...

با آه و افسوس دمساز شوند...

....................

...رها شو...

نوشته شده در شنبه 30 مهر 1390برچسب:,ساعت 11:12 توسط فروینا| |

تو...

ازآن من...

بودی و...

هستی و...

خواهی بود...

...

....واین همان نشانه بود....

نوشته شده در یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:,ساعت 22:45 توسط فروینا| |

امشب...

نشانه ای مثل نسیم نشست روی نفس هایم...

غرق شدم در لحظه های خوش دوست داشتنهای عمیق...

یعنی...این...نشانه...

...عطر حضور مهربان مخاطب نوشته هایم است...

...جمله های پراکنده امشبم گواه بیقراری من است...

اما...

باهمه اینها...

من نمی خواهم دیگر روزگار را برای خودم اینگونه تعریف کنم که...

نسیمی می آید از لحظه های دور...

او می فهمد که...

...من خودم را فراموش کرده بودم...

او می فهمد و مهربانی می کند...

...مهربانی می کند...

و باز مثل همیشه...

در یک لحظه حساس که دلبستگی جاخوش می کند در تارو پود لحظه های من...

او می رود و فرار می کند از حقیقت...

از خاطره...

از دلتنگی...

از دوست داشتن های عمیق هزار ساله...

و درخت پشت پنجره آشنا پیش می رود تا...مرز پیرشدن نابهنگام...

من از این تعریف روزگار که لهجه غروب دارد و طعم باران...بدم می آید...

من از دست این اکنون پر از بی تابی...

از این ترک کردنهای غیرمنطقی...بیزارم و خسته...

...جان گلهای خوش عطر آشناییمان...

اینبار اگر خواستی بیایی...

....

...برای همیشه بیا...

 

نوشته شده در شنبه 22 مهر 1390برچسب:,ساعت 23:44 توسط فروینا| |

این روزها...

که نشسته ام درچارچوب سکوت وخیره مانده ام به سمت انتقاد...

این روزها...

که بی پروایی دارد امانم را می برد از درون...

این روزها...

که من بدم آمده از ارتباط برقرار کردن با تمام موجودات دنیا...

این روزها...

که روانداز بهانه ، روی حرف هایم کشیده ام...

دیگر هیچوقت...

هیچ...وقت...باهیچ مخاطبی کاری ندارم...

...هیچ وقت...

نوشته شده در جمعه 22 مهر 1390برچسب:,ساعت 16:49 توسط فروینا| |

از تو...

...اثری نیست...

...این نامه را برای خودم می نویسم...

چرا که خوب می دانم...

...به زودی برگشت خواهد خورد...

.....

...چه دلتنگی بدی...

نوشته شده در پنج شنبه 21 مهر 1390برچسب:,ساعت 22:32 توسط فروینا| |

امشب هم...

که...

...یاد من نبودی...

بگذار برایت ترانه ای بخوانم ...

از...

آدمکی برفی...

که در حسرتت آب شد...

و...تو...

چشم های خیسش را...

!!!!به آستین پیراهنت دوختی!!!!

.....

...شب بخیر...

نوشته شده در دو شنبه 18 مهر 1390برچسب:,ساعت 1:2 توسط فروینا| |

امروز...

با جیب خالی...

به جان خریدم...

تمام دلتنگی های جاخوش کرده در...

احساس نامتعارفم نسبت به تو...

...ولبریز شدم از عشق...

نوشته شده در جمعه 15 مهر 1390برچسب:,ساعت 21:8 توسط فروینا| |

من...

تمام سعی خودم را کردم...

تا به مخاطب این دست نوشته ها بگویم...

که...

...دوستش دارم...

اما...

نمی دانم...

اصلا این نوشته ها را می خوانی...؟؟؟

...چه تمنای محالی...

نوشته شده در جمعه 15 مهر 1390برچسب:,ساعت 14:31 توسط فروینا| |

من...

خیلی دوستش داشتم....

و....

و....

یعنی...

...دارم...تا همیشه دنیا...

...خدا کند که بداند...ای اهالی دنیا...

نوشته شده در جمعه 15 مهر 1390برچسب:,ساعت 14:25 توسط فروینا| |

به خودم احترام می گذارم...

یک چای داغ می ریزم ...

داخل زیباترین بشقاب...

یک دانه شیرینی می گذارم...

همراه یک موسیقی دلنشین...

به خودم می گویم:

نوش جان فروینا جان...

چایت سرد نشود!!!

...و از تمام لحظه های تنهای ام لذت می برم...

نوشته شده در پنج شنبه 14 مهر 1390برچسب:,ساعت 22:56 توسط فروینا| |

اینها را با لهجه دلتنگی بخوان...

عجیب دلم برایت تنگ شده...

امروز تقریبا یک قرن است که تو را ندیده ام...

حالا من هستم وهزار شالیزار فاصله ...

...دارم از دلتنگی برای تو دیوانه می شوم ...

خداکند یکی از همین روزهای خدا...

فاصله هزار شالیزاری بین من و تو...بشود یک شالیزار...

ومن قدم بگذارم در هوای سبز حضور تو...

وبایستم در مقابل لبخند همیشه مهربانت...

وغرق شوم در عاشقانه ها....

...خداکند...

نوشته شده در پنج شنبه 14 مهر 1390برچسب:,ساعت 22:45 توسط فروینا| |

چه خوش خیال است....

فاصله را میگویم

به خیالش تو را از من دور کرده...

ولی...

نمی داند...

که تو جایت امن است...

...اینجا...

...میان قلب من...

نوشته شده در پنج شنبه 14 مهر 1390برچسب:,ساعت 1:7 توسط فروینا| |

.....

...آنچنان...

پای این عشق...

صبر خواهم کرد...

تا...

...این زمستان نیز بگذرد...

بهار که بیاید...

...یخ های قلبت آب خواهند شد...

یعنی...

!!!امیدوارم که اینگونه شود!!!

نوشته شده در چهار شنبه 13 مهر 1390برچسب:,ساعت 1:32 توسط فروینا| |

دارم به تو فکر می کنم...

....

تمام ثانیه ها طعم باران می گیرند و من...

ومن هنوز در حسرت یکبار در کنار تو بودنم...

...درکنار تو بودن تا...

...تاهمیشه دنیا...

از همین جا...

از همین فاصله خیس و باران زده بین مان...

می خواهم آرزوهایم رابرایت بنویسم...

...خداکند که بخوانیشان...

...ببین؟!

دلم برایت تنگ شد!...

همین لحظه که این سطر را نوشتم...باران زد...

وبیش از چند هزار لحظه قبل...دلم برایت تنگ شد...

حالا بگذار از لابه لای این باران سیل آسا...آرزوهایم را برایت بنویسم...

...که بیایی و روبه رویم بنشینی...درست مثل آن روزها...

زمزمه ثانیه ها را به این صحنه زیبا اضافه کن...

...وبعد....

وبعد در نگاهم شریک شوی وبا لهجه سبزرنگت...نامم را زیرلب زمزمه کنی...

و...

می دانم....

...............چه عبث آرزویی................

نوشته شده در دو شنبه 11 مهر 1390برچسب:,ساعت 1:32 توسط فروینا| |

 

میخوام فقط یه چیزو بدونی که.....

فقط یه چیزو...

که....
تمام گاهی وقتا دلتنگی زندگی آدما....
...همیشه های زندگی منه...
.........................
ولی....

...تو خوش باش...

نوشته شده در جمعه 8 مهر 1390برچسب:,ساعت 1:24 توسط فروینا| |

دوستان من...

آشنایانم...

همگی مثل گندمند...

یعنی...یک دنیا برکت ونعمت...

یعنی...نبودشان قحطی محبت وگرسنگی روح است...

...وچه خوشبختم من...

که زردی خوشه های گندم دراطرافم موج میزند....

نوشته شده در سه شنبه 5 مهر 1390برچسب:,ساعت 11:11 توسط فروینا| |

سپیده که سرزد...

تودرمیان پنجره آبی چشمانم ...

                             ...متولد شدی...

تودر تمام طول روز...

در افق های نگاهم تکرار می شوی...

وشب...

درمیان نگاهم...

درمیان خواب...

درمیان عشق...

درمیان رویاها...

                   ...گم می شوی...

نوشته شده در دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:,ساعت 11:36 توسط فروینا| |

بسترم ....

صدف خالی یک تنهایی است...

و تو چون مروارید...

...گردن آویز کسان دگری...

نوشته شده در یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:,ساعت 11:20 توسط فروینا| |

میان مهربانی تو ودل خویش مردد مانده ام ...

همیشه همین گونه بوده است...

همیشه چیزی بین دستهاوخورشید...پاهاوجاده...چشمهاو پنجره فاصله می اندازد...

هرشب خواب می بینم لبخندهایت به پایان رسیده اند...

ومن مثل یک پرنده سرمازده درقفسی کوچک گرفتارشده ام وصدایم را از یاد برده ام...

هرشب خواب می بینم دریاها از زمین جدا می شوند....

ابرها درکوچه ها راه می روند...میوه ها به درختان دشنام می دهند

وپرنده ها با بالهایشان قهر می کنند...

دیشب خواب دیدم،چشمهایت بامن خداحافظی کردند و تو دفترهایم رابر دروازه شهرآویزان کردی...

آسمان روی پلک هایم نشست ومن درچاه سقوط کردم ...

دراین سفرتاریک وناگزیر،دراین سفرچندهزارساله،هیچ کس برایم آواز نخواند...

دیشب خواب دیدم تمام دیوارها بین من وتو ایستاده اند...

ومن در جستجوی روزنه ای ،هراسان به این سو وآن سو می دوم ...

علف تنبلی مرا به سروها نشان می دهد...

آنها ازمن روی برمی گردانند...

ومن چون ارابه ای شکسته از نفس می افتم...

...میان مهربانی تو ودل خویش ایستاده ام...

کاش دل نباشد و نگاه تو بی مضایقه بر من بتابد...

کاش دنیا نباشد...ولی تو همچنان باشی...

...ودر دلهای خسته شورعشق بدمی...

نوشته شده در شنبه 2 مهر 1390برچسب:,ساعت 18:14 توسط فروینا| |

 ...وقتی به ماه نگاه می کنی مرا بیادآور....

وقتی ستاره ها را در ایوان تاریک خانه ات می شماری ،نام مرا زمزمه کن....

  من آن کودک دیروزم که در حیاط مهربانی تو هفت سنگ بازی می کرد

 

و دریا را بیشتر از صخره ها دوست داشت....

 

  وبه همه پرستوها احترام می گذاشت....

و قلبش پر از شقایق بود....

چه فرصتهای عزیزی را در جوی محله مان گم کردم ....

چه صداهای قشنگی را هیچ وقت نشنیدم ....

وچه دستهای گرمی را در صبحگاهان غربت نفشردم ....

فقط بخاطر تو....

و...

دریغ از یکبار باور کردنت...

....خیالی نیست...

 

نوشته شده در شنبه 2 مهر 1390برچسب:,ساعت 16:28 توسط فروینا| |


Power By: LoxBlog.Com